قصه ی تلخ ترانم بی تو از سکوت و مرگه
قصه ی شروع پاییز قصه ی بارون و برگه
شاید این تقدیر من بود که به روزگار ببازم
قصه ی سکوت عشقو توی تنهایی بسازم
روزگار هم بی ترحم بین ما فاصله انداخت
پر پروازُ بهت داد واسه ی من قفسی ساخت
رفتی و غرور چشمام بی تو بی صدا شکسته
با غروب تلخ چشمات بغض لحظه هام شکسته
غم سنگین جدایی دلم و دیوونه کرده
غربت ثانیه هام و اسیر زمونه کرده
با نگاه من غریبِ، روزا رو بی تو شمردن
بی نفسهای تو من هم آرزومه جون سپردن
نظرات شما عزیزان: